شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
و او را [ پرویز را ] اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. ( ترجمه طبری بلعمی ).بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون.
منوچهری.
افزون شود نشاط و از رنج کم شودبی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان.
منوچهری.
بدو گفت آن کس که افزون خوردچو بر خوان نشیند خورش نشمرد.
فردوسی.
چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره.
اسدی.
باندازه به ، هر که روزی خوردکه چون خوردی افزون بکاهد خرد.
اسدی.
چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری.
اسدی.
همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد.
انوری.
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی.
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابرچشمه آتش فشان پوشیده اند.
خاقانی.
مال کم ، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل.
خاقانی.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودندهر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
هر کراغم فزون ، گفته افزون.یغما.
هر که بی غم نخواهدش همه عمرغمش افزون و عمر نقصان باد.
- افزون آوردن ؛ استفضال. افضال. ( تاج المصادر بیهقی ).
- افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر ؛ افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. ( منتهی الارب ). افتخار کسی را بیشتر کردن.
- افزون از ؛ بیش از. زیاده. ( یادداشت دهخدا ) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. ( حدود العالم ).
- افزون بودن ؛ بیشتر بودن. زیادتر بودن :
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...