ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی.
لبیبی ( از لغت نامه اسدی ).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. ( تاریخ بیهقی ). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. ( کلیله و دمنه ).چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم.
سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سعدی.
- به ابر اندر افراشتن ؛ به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن : سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بفرمود تا سرْش برداشتندبنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- تیغ افراشتن ؛ بلند کردن تیغ وبالا بردن آن : هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن ؛ بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.- دست افراشتن ؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
( گرشاسب نامه ).
- رایت افراشتن ؛ بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن : قصه آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 354 ).- سر برافراشتن ؛ سرفرازی کردن. سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم بیشتر بخوانید ...