- به آفدم ( بآفدم ) ؛ سرانجام. در آخر. بفرجام. بعاقبت :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بآفدم روزی بپایان آردش.
رودکی ( از کلیله و دمنه ).
مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بآفدم.
رودکی.
بودنت در خاک باشد بآفدم همچنان کز خاک بود انبودنت.
رودکی.
چه بایدْت کردن کنون بآفدم مگر خانه روبی چو روبه بدم.
ابوشکور.
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم آنگه بیاید بآفدم وآنگه بیارد باطیه.
منوچهری.
بر اسب گمان از ره راست گم قرارت بدوزخ بود بآفدم.
اسدی.
افدم.[ اَ دُ ] ( اِ ) آخر. انجام. فرجام. عاقبت. آفدم. ( یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به آفدم شود :
چه بایدت کردن کنون به افدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.
بوشکور.
گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم روزی بپایان آردش.
رودکی.