ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان.
مولوی.
|| در فتنه انداختن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بفتنه انداختن. لازم و متعدی است. ( از اقرب الموارد ). فتنه انگیختن. ( از لطائف و کنز بنقل غیاث اللغات ) : دیو چون عاجز شود از افتتان
استعانت جوید او از انسیان.
مولوی.
|| از دین برگشتن و به این معنی بصیغه مجهول آید. افتتن فی دینه ( مجهولاً )؛ مال عنه. ( از اقرب الموارد ). || مال و عقل رفتن از کسی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). عاشق شدن. شیفته گشتن. بشدن عقل از کسی. بی عقل و فریفته شدن.