- کارافتاده ؛ در کار واقعشده. آزموده :
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
|| کم رو. ( فرهنگ فارسی معین ). محجوب. ( یادداشت مؤلف ). || ساقطشده. ( ناظم الاطباء ). ساقط. محذوف ِ بیاض. ( یادداشت مؤلف ): در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد.( یادداشت مؤلف ).- افتاده داشتن ؛ خرم در کتاب و مانند آن. ( یادداشت مؤلف ).
|| زبون گردیده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). زبون. ( فرهنگ فارسی معین ). بیچاره. عاجز. ( یادداشت مؤلف ) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتاده تو شددلم ای دوست دست گیردر پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
|| گسترده. پهن شده. انداخته شده.- امثال :
سفره نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب ؛ این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. ( از امثال و حکم دهخدا ).
|| ضدخاسته. ( مؤید ). پرت شده. زمین خورده. ( فرهنگ فارسی معین ) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرندحال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماندهیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیرچه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده ؛ آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده : یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
|| متواضع. ( مؤید ). فروتن و متواضع. ( فرهنگ فارسی معین ): اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. ( شرفنامه منیری ). فروتن. خاضع : کاین دو نفس با چوتو افتاده ای بیشتر بخوانید ...