بر آغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ابوشکور.
تو لشکر برآغال بر لشکرش بیکبار تا خیره گردد سرش.
فردوسی.
مطربان را بهم برآغالدوز میانه سبک برون کالد.
مسعودسعد.
سگ سگ است ارچه بیاغالندش کاستخوان خواره شیر اجم است.
خاقانی.
و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود. || آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن : بگرد عارض آن زلف را بیاغالد
بروم قافله زنگبار بگشاید.
حسن کاشی.
برای این معنی رجوع به آغالیش شود.- برآغالیدن چشم بر کسی ؛ دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب ،یا بگوشه چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه :
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیک دم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه ؛ سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. ( زوزنی ).- بر یکدیگر برآغالیدن ؛ توریش. ( زوزنی ).
|| ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. ( برهان ). || تنگ فراگرفتن. ( برهان ). و این مصدر متعدی است و از آنروآغالانیدن و آغالاندن نیامده است.
اغالیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) گرم شدن. متغیر و ستیزنده شدن. ترغیب نمودن مردم را بر جنگ. آغالیدن. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به آغالیدن شود.