- امثال :
اعلم بمنبت القصیص ؛ فالمعنی انه عارف بموضع حاجته.
اعلم من دعی .
اعلم من دغفل . ( از مجمع الامثال میدانی ).
- مجتهد اعلم ؛ فقیه مجتهد که دانشمندتر بود از دیگر فقیهان معاصر زنده خویش. در میان فقیهان اختلاف است که افراد غیرمجتهد باید از مجتهد حی اعلم تقلید کنند یا تقلید از مجتهد حی کفایت میکند اعلم باشد یا نباشد. ومشهور میان متأخران آن است که باید از مجتهد حی اعلم تقلید کرد.
- واﷲ اعلم ؛ خدای داناتر است :
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا بدروی واﷲ اعلم.
سعدی.
|| ( اِخ ) از اعلام است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).اعلم. [ اَ ل َ ] ( اِخ ) نام کوره بزرگی است بین همدان و زنجان از نواحی جبال که فارسیان آنرا «المرا» بفتح الف و لام خوانند، و نویسندگان آن را به صورت «اعلم » ضبط کنند و قصبه ( مرکز ) این کوره «درگزین » است. و بزرگانی در سیاست و علم از آن برخاسته اند. ( از معجم البلدان ). چهارم [ از نواحی همدان ] اعلم سی وپنج پاره دیه است رشوند و ادمان و استوزن و نوار و فرو که معظم قرای آن ناحیه است. ( نزهة القلوب ج 3 ص 72 ).
اعلم. [ اَ ل َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن قاسم بطلیوسی نحوی مکنی به ابواسحاق. از شاعران و ادباء بود. وی نحو را نزد هذیل استاد مشهور علم نحو فراگرفت. درگذشت او را بسال 642 و یا 646 هَ. ق. نوشته اند. ( از روضات الجنات ص 48 ).
اعلم. [ اَ ل َ ] ( اِخ ) یوسف بن سلیمان مکنی به ابوالحجاج. از مشاهیر علماء نحو بوده است. رجوع به ابوالحجاج و یوسف در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی و روضات الجنات ص 48 شود.