اعراق
لغت نامه دهخدا
اعراق. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ عِرق ، بمعنی رگ و ریشه و بیخ درخت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). اصلها. ( فرهنگ فارسی معین ). || در تداول فارسی زبانان ، پدران. اصل و نسب و آبا و اجداد : و اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد. ( سندبادنامه ص 17 ). و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق مطرز کرده. ( سندبادنامه ص 31 ). || ج ِ عَرَق. ( دهار ) ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
( اسم ) جمع عرق ۱ - رگها وریدها . ۲ - اصلها .
بعراق رفتن . رفتن بعراق بعراق شدن .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید