نشنود نغمه ی ْ پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی.
مولوی.
چون ز حس بیرون نیاید آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی.
مولوی.
|| منسوب به عجم. خلاف عربی. ( از اقرب الموارد ). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. ( ناظم الاطباء ). آنکه تازی زبان نباشد. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) ( آنندراج ) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً ؛ ای منسوباً الیهم بلسانهم. ( ناظم الاطباء ).میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی.
اعجمی چون گشته ای اندر قضامی گریزانی ز داور مال را.
مولوی.
|| آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود : و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. ( ترجمه اعثم کوفی ).خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.
عطار.
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش.
مولوی.
من شما را خود ندیدم ای دو یاراعجمی سازید خود را زاعتذار.
مولوی.
|| مراد از نادان و غیرفصیح. ( از شرح تحفةالعراقین از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن. || بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی : دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بنده فرمان او.
خاقانی.
- اعجمی تن ؛ که تن اعجمی دارد : تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
- اعجمی زاد ؛ زاده عجم.اعجمی زاده.- اعجمی زاده ؛ آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان ؛ آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد :
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.
- اعجمی سار ؛ اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.- اعجمی صفت ؛ که صفت عجمان داشته باشد : بیشتر بخوانید ...