اطروش

لغت نامه دهخدا

اطروش. [ اُ ] ( ع ص ) کر. اصم. ( از اقرب الموارد ). گرانگوش. ج ، اطارشة. ( مهذب الاسماء ). گران گوش ، کذا فی التاج ، و فی النصاب : اطروش ؛ کر. ( مؤید الفضلاء ). بمعنی کر جزئی است یعنی کرگونه. ( از انساب سمعانی ). کر که به هندی بهرا گویند. ( از شروح نصاب ) ( غیاث ) ( آنندراج ). کسی که گوشش نمی شنود و نام دیگر فارسیش کر است.( فرهنگ نظام ). رجل اطروش ؛ مرد کر. ( ناظم الاطباء ).

اطروش. [ اُ ] ( اِخ ) ابن اسحاق بن ابراهیم موصلی.از محدثانی بوده که درباره اشعار فرزدق از وی دو بیت روایت شده است. مرزبانی در الموشح بدین سان نام وی را آورده است : عبداﷲبن هارون شیرازی از یحیی بن علی از اطروش بن اسحاق بن ابراهیم موصلی از اسحاق خبر دادکه گفت فرزدق درباره یزیدبن عبدالملک سروده است :
مستقبلین شمال الشام تضربنا
بحاصب کندیف القطن منثور
علی عمائمنا تلقی و ارحلنا
علی حراجف تزجی مخها ریر.
و بموجب همین روایت ابوعبیده گفته است که عنبسةبن معد یا معدان الفیل این بیت را انتقاد کرده و بر ترکیب «مخها ریر» عیب گرفته است. ( از موشح مرزبانی ص 100 ).

اطروش. [اُ ] ( اِخ ) ابوالقاسم علوی اطروش. نزیل استراباد و از افاضل علویان و اعیان اهل ادب بود. وی به قاضی ابوالحسن علی بن عبدالعزیز نامه ای نوشت که مشتمل بر نظم و نثر بود. ثعالبی نسخه ٔنامه مذکور را در یتیمةالدهر نقل کرده که در حدود یک صفحه است ، از جمله ابیاتی که در نامه مزبور آمده قصیده ای مشتمل بر 8 بیت است که مطلع آن این است :
یا وافر العلم و الانعام و المنن
و وافر العرض غیر الشحم و السمن.
و این ابیات را درباره برخی از رئیسان جرجان سروده است :
خلیلی فرامن الدهخذا
خذا حذرا من وداده خذا
یکنی بسعد و نحسا حذا
و کل الخلائق منه کذا.
( از یتیمةالدهرج 3 صص 278 - 280 ).

اطروش. [ اُ ] ( اِخ ) احمدبن یحیی بن سهل بن السدی الطائی المنبجی الشاعر المقری النحوی الاطروش ، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمد شود.

اطروش. [ اُ] ( اِخ ) ( - 304 هَ. ق./ 845 - 917 م. ) حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمربن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب حسینی ، هاشمی ( ابومحمد الناصر الکبیر الاطروش ). سومین ملک دولت عربی در طبرستان بود و در تفسیر و کلام و فقه و حدیث و ادب و تاریخ و لغت و شعر دست داشت. در ماه شعبان درگذشت. او راست تصانیف بسیاری که از آنجمله است : تفسیر در دو مجلد. کتابی در امامت. کتاب طلاق. کتاب سیر. کتاب بساط در علم کلام. ( از معجم المؤلفین ج 3 ص 252 ). و زرکلی در ذیل عنوان الناصر العلوی درباره تاریخ تولد و وفات وی آرد: در 225 هَ. ق. / 840 م. به جهان آمد و در 304 هَ. ق. / 917 م. درگذشت. وی شیخ و عالم طالبیان بود. شیعیان زیدی و امامی در صفت امامت وی همرای بودند و دوستدار وی بشمار میرفتند. پس از کشته شدن محمدبن زید سلف خویش به امارت رسید ( 287 هَ. ق. ) و چون طبرستان از زیر تسلط وی بیرون شده بود نتوانست در آنجا اقامت گزیند از اینرو ببلاد دیلم رفت و در آنجا سیزده سال اقامت کرد. مردم آن ناحیه مجوس بودند و گروه بسیاری از آنان به اسلام گرویدند و اطروش در آن بلاد مساجدی بنیان نهاد و مذهب زیدی را در میان آنان انتشار داد، آنگاه لشکری از مردم آن سامان فراهم آورد و آنرا به طبرستان کشید و بسال 301 هَ. ق. بر آنجا استیلا یافت و به الناصر ملقب شد. وی را از اینرو اطروش می خوانند که بسبب اصابت شمشیری در نبردگاه بدو، کر شد. شاعری توانا بود و در فقه و دین علامه بشمار میرفت. سرانجام در طبرستان درگذشت. طبری گوید: مردم جهان کسی را همتای اطروش در دادگری و حسن سیرت و بپا داشتن حق ندیده اند. وی در تفسیر خود به هزار بیت از هزارقصیده استناد کرده است. و مؤلف الدر الفاخر آورده است : قریب دوهزار تن از مردم دیلم و گیل و جز آنان بر دست وی به اسلام گرویدند و گویند تألیفات وی بیش از سیصد کتاب بوده است. ( از اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 216 ). و در اعلام المنجد آمده است : در مدینه تولد یافت و به آمل ( طبرستان ) درگذشت. عالم و فقیه و سیاستمدار آزموده ای بود که در طبرستان فرمانروایی کرد. در نزد زیدیان و مردم یمن در زمره امامان است و وی را بنام الناصر الکبیر خوانند. وی اسلام را در میان ساکنان ساحل دریای خزر نشر داد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم ج 1ص 324 و 325 و 344 و روضات الجنات ص 167 و تاریخ گزیده ص 335 و الفهرست ابن ندیم و ابومحمد حسن و حسن علوی در همین لغت نامه و عیون الانباء ج 1 ص 320 شود.

فرهنگ فارسی

کر، کسی که گوشش نشنود
( صفت ) کر
حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب حسینی هاشمی سومین ملک دولت عربی در طبرستان بود و در تفسیر و کلام و فقه و حدیث و ادب و تاریخ و لغت و شعر دست داشت . در ماه شعبان در گذشت اوراست تصانیف بسیاری که از آن جمله است : تفسیر در دو مجلد . کتابی در امامت . کتاب طلاق . کتاب سیر . کتاب بساط در علم کلام .

فرهنگ معین

(اَ ) [ ع . ] (ص . ) کر، اصم .

پیشنهاد کاربران

بپرس