اصلی

/~asli/

مترادف اصلی: حقیقی، واقعی، اساسی، عمده، مهم ، فرعی

متضاد اصلی: غیرواقعی، مجازی

برابر پارسی: بنیادی، آغازین، بنیادین، هسته ای

معنی انگلیسی:
original, fundamental, basic, essential, principal, main, cardinal, arch, arch-, broad, capital, central, chief, elemental, focal, grand, head, home, inherent, intrinsic, key, leading, master, mother, parental, pirmary, predominant, premier, primal, prime, primitive, primordial, pristine, radical, seminal, staple, ultimate, vital, [gram.] cardinal, stellar

لغت نامه دهخدا

اصلی. [ اَ ] ( ص نسبی ) منسوب به اصل. رجوع به اصل شود. || خلاف فرعی. ( قطرالمحیط ). مقابل فرعی. || بنیادی. ( لغات فرهنگستان ). بنلادی. اساسی. ( ناظم الاطباء ). || در نزد صرفیان ، خلاف حرف زاید. ( از قطر المحیط ).
- حروف اصلی ( اصلیة ) ؛ حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
|| مادی . جوهری. هیولانی. || معنوی.( ناظم الاطباء ). || درست. || خالص و بی غش. || حقیقی. ( ناظم الاطباء ). واقعی : علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. ( کلیله و دمنه ). || جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. ( ناظم الاطباء ).
- حرارت اصلی ؛ حرارت غریزی : شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی ، یعنی غریزی را بیفزاید. ( نوروزنامه ). ورجوع به حرارت شود.
|| ( در گیاه ) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته :
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی ؛ چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی ؛ لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. ( غیاث ) ( آنندراج ). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفه مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که : هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغة لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت ، و آن هفت لغت : قریش ، علی ، هوازن ،اهل یمن ، ثقیف ، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حالة وضعه الاول. ( کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95 ). و رجوع به لغت شود.

اصلی. [ اَ ] ( اِخ ) از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت. صاحب آتشکده این بیت را از وی آورده است :
چو بطفلیش بدیدم بسپردم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
رجوع به قاموس الاعلام ج 2 و آتشکده ص 86 شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به اصل . ۱ - بنیادی ۲ - ذاتی مقابل عارضی وصلی .
از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت .

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] اصلی مقابل تبعی و عارضی است.
اصلی گاه صفت حکم واقع می شود مانند واجب اصلی مقابل واجب تبعی و گاه صفت وطن، کفر و کافر واقع می گردد و گفته می شود: وطن اصلی مقابل وطن عارضی (اتّخاذی)، کفر اصلی مقابل ارتداد (کفر عارضی بعد از اسلام) و کافر اصلی مقابل مرتدّ.

مترادف ها

elementary (صفت)
ابتدایی، اصلی، مقدماتی

primary (صفت)
ابتدایی، اصلی، مقدماتی، عمده، اولیه، نخستین، ابتدای

initial (صفت)
ابتدایی، اصلی، بدوی، اولین، اول، نخستین، اغازی، واقع در اغاز

aboriginal (صفت)
بومی، قدیم، اصلی

primitive (صفت)
پیشین، قدیم، اصلی، بدوی، اولیه

main (صفت)
اصلی، کامل، تمام، مهم، نیرومند، عمده، با اهمیت

original (صفت)
اصلی، اصل، اصیل، بدیع، مبتکر، ابتکاری، بکر

principal (صفت)
اصلی، مهم، عمده

basic (صفت)
اصلی، تهی، اساسی، بنیادی، پایه ای، بنیانی

net (صفت)
اصلی، خالص، اساسی، ویژه، خرج دررفته

genuine (صفت)
اصلی، خالص، درست، واقعی، حقیقی، اصل، عینی

prime (صفت)
اصلی، باستانی، بهترین، برجسته، عمده، درجه یک، اولیه، اول، نخستین، نخست

essential (صفت)
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی

head (صفت)
اصلی، بزرگ، عمده، فوقانی، بزرگتر

organic (صفت)
اصلی، حیوانی، ذاتی، اساسی، بنیانی، الی، عضوی، سازمانی، موثر درساختمان اندام، اندام دار، وابسته به شیمی الی، وابسته به موجود الی

arch (صفت)
اصلی، فریبنده، ناقلا، شیطان

inherent (صفت)
اصلی، چسبنده، ملازم، ذاتی، طبیعی

intrinsic (صفت)
شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی

innate (صفت)
اصلی، چسبنده، ذاتی، داخلی، طبیعی، درونی، درون زاد، لاینفک، جبلی، فطری، غریزی، مادرزاد

fundamental (صفت)
اصلی، اساسی، بنیادی، بنیانی، تشکیل دهنده، واجب

cardinal (صفت)
اصلی، اساسی

immanent (صفت)
اصلی، ماندگار، در همه جا حاضر، دارای نفوذ کامل در سرتاسر جهان

normative (صفت)
اصلی، قانونی، اصولی، هنجاری، معیاری، قاعده ای

germinal (صفت)
اصلی، بدوی، جنینی، نطفه ای، تخمی، جرثومه ای

first-hand (صفت)
اصلی، مستقیم

seminal (صفت)
اصلی، بدوی، نطفه ای، وابسته به منی

ingrown (صفت)
اصلی

quintessential (صفت)
اصلی، جوهری

primordial (صفت)
اصلی، اساسی، بسیار کهن، خاستگاهی، اصل نخستین

elementarily (قید)
ابتدایی، اصلی

فارسی به عربی

اصلی , اصیل , انتخابات , اولی , جوهری , رییس , رییسی , ساکن اصلی , ضروری , عضوی , فطری , قوس , کاردینال

پیشنهاد کاربران

اسپوهر
سلیم
اصلی: در جاهایی هم معنای گزین، گزینشی دارد مانند: اسم اصلی تو چیست؟ یعنی نام گزینشی تو چیست؟
پیشنهادِ واژه : " فَرکرده" به چمِ "اصلی، اولیه، ذاتی، فطری، نخستین، آغازین، ابتدایی، مقدماتی، تغییرناپذیرفته":
در زبانِ سانسکریت واژه یِ " prā. kr̥ta" به چمِ " اصلی، اولیه، ذاتی، فطری، نخستین، آغازین، ابتدایی، مقدماتی، تغییرناپذیرفته" بوده است.
...
[مشاهده متن کامل]

بررسیِ تکواژها:
1 - " pra/prā" همان " فَر/فرا " در زبانِ پارسی است.
کاربردِ پیشوندِ "پرَ: pra" در سانسکریت و " فرَ:fra" در زبانهای اوستایی - پارسیِ میانه و " فَر:far" در زبانِ پارسیِ کُنونی:
1. 1 - پیش، جلو، به پیش، پیشین
1. 2 - آغاز، شروع، نخست، اول، ابتدا، گامِ اول
( نکته 1: گزینه یِ 1. 2 به گزینه یِ 1. 1 فروکاستنی است؛بسنجید با واژگانِ " پیشگفتار، پیش درآمد و. . . )
( نکته 2: برایِ دیدنِ نمونه هایی از کاربردِ گزینه 1. 2 در بالا می توان به واژگانِ " فرَدُم، فرَگانستن و. . . " از زبانِ پارسیِ میانه - پهلوی نگریست. )
2 - واژه یِ "kr̥ta " از زبانِ سانسکریت همان " کَرتَ: karta " و " kərəta " از زبانِ اوستایی و همان " کَرده" از زبانِ پارسی است که همگیِ آنها صفتِ مفعولیِ " کَر: kar" هستند و کارواژه یِ " کَردن = کَر دَن" در زبانِ پارسی نیز از همین ریشه یِ " کَر: kar" می باشد.
( نیاز به یادآوری است که آوایِ r̥ از زبانِ سانسکریت، به ریختهایِ " ar، ərə ، arə " در زبانهایِ اوستایی - پارسی تَراآمدنی است. دراینباره می توانید به پسگشتهایی در زمینه یِ آواشناسیِ واژگانِ سانسکریت بنگرید. )
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
با بررسیِ گزینه هایِ 1. 2 وَ 2 در بالا به آسانی می توان دریافت کرد که واژه یِ " prā. kr̥ta" به ریختِ " فَرکرده" در زبانِ پارسی بازیافتنی است و از همین رو می توان کارواژه یِ " فَرکردن" را نیز برپایه یِ چمهایِ واژه یِ " فَرکرده" بیرون کشید.
من گمان می کنم بتوان برایِ واژگانی همچون " primitive" و . . . از این واژگان بهره جُست.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پَسگشت:
فرهنگ سَنسکریت - فارسی ( جلالی نایینی )

اصلیاصلی
اَصلی: ١. راستین ٢. کانونی؛ یکمی، نخستی، نخستین، آغازین؛ مهادین، نهادی، گوهری، مادی، معنوی؛ شیرازەای، ریشەای، جمی، پایەای، بیخی، بنیانی، بنیادی، بنی؛ مهم؛ کلان، بزرگ ٣. بی - آلایش ۴. درست ۵. سرشتی، درونی
کانونی ( در بسیاری باره ها )
کانون به آرش مرکز، اصل و برخی دیگر از واژه های از ریشه عربی راه یافته بزبان پارسی یا کژدیسه شده از سوی ایرانیان خودشیرین دوره های گوناگون تاریخی است که برای عرب های فرمانروا بر میهن مان دست و دلبری کرده یا بکارگرفته شده از سوی آخوندهای یکی از دیگری نادان تر ایرانی تبار و همه ی دیگر روشنفکرهای کون تنبل ایرانی است که بخود اندکی رنج کار بیش تر در این زمینه که به برجسته ترین شناسه ی ایران و ایرانی رپت ( ربط ) دارد، نداده و نمی دهند؛ بگونه ای که چون نمونه ای چشم آزار، واژه ی پارسی �تراز� را با طای دسته دار ( طراز ) که سزاوار هرچه نابدترشان است، می نویسند.
...
[مشاهده متن کامل]

اصلی یعنی حقیقی، واقعی
راستین، گوهرین
برجسته ( در برخی باره ها )
نمونه:
هم اکنون ستیزابزارِ ( سلاح ) گرم، شَوَندِ ( عامل ) برجسته ی ( اصلی ) مرگ هنسان ( افراد ) زیر ۱۹ سال در �ایالات متحد� است.
پایه، محوری
در پارسی میانه �ماتَک� و �بُنیک� می گفتند و می توان بکاربرد.
ریشه ای
عینی
اصلی یعنی واقعی
اسم دختر های ترکیه رو معمولا این میزارن
بهترین و زیبنده ترین برابر برای واژه تازی اصلی واژگان
گهری ، پایه ای ، بنیادی ، بونیک ، ریشه ای ، بونی ، هسته ای و آغازین میباشد
حقیقی
Real
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس