اصبعت در سیر پیدا می کند
که نظر بر حرف داری مستند.
مولوی ( مثنوی ).
نیست آن جنبش که در اصبع تراست پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست.
مولوی ( مثنوی ).
|| المراعی علی ماشیته اصبع؛ یعنی بر آن اثر نیکی است. ( از قطر المحیط ). شبان را گویند علی ماشیته اصبع؛ یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع؛ ای اثر حسن. ( منتهی الارب ). نشانه نیک. || ( اصطلاح ریاضی ) نصف سدس مقیاس را گویند ( چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد ). || و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر وقطر شمس و از جرم هر دو را گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ظل و اصابع شود. || در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. ( از قطر المحیط ). و رجوع به اصابع شود.اصبع. [ اِ ب َ ] ( اِخ ) کوهی است به نجد. ( منتهی الارب ) ( مراصدالاطلاع ) ( معجم البلدان ).
اصبع. [ اِ ب َ ] ( اِخ ) ابن غیاث. از صحابه بود و ابن مندة از طریق جابر جعفی یکی از ضعفا از شعبی از اصبعبن غیاث روایت کرد که وی گفت شنیدم رسول ( ص ) فرمود: فیکم ایتها الامة خلتان لم یکونا فی الامم قبلکم. ( از الاصابة ج 1 ص 52 ).
اصبع. [ اِ ب َ ]( اِخ ) ( بنی... ) نام قومی است که تابعیت قرامطه پذیرفته بودند. ( از قاموس الاعلام ترکی ). || ( اِخ ) ذات الاصبع رضمیه ؛ بنای سنگی ایست متعلق به ابوبکربن کلاب. ( از اصمعی ). و بقولی متعلق به غطفان است. ( از معجم البلدان ). و رجوع به ذات الاصبع شود. و صاحب منتهی الارب آرد: رضیمه است.بیشتر بخوانید ...