اصباغ

لغت نامه دهخدا

اصباغ. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ صِبْغ و صِبَغ. ( منتهی الارب ) ( دهار ). ج ِ صِبْغ. رنگها. ( آنندراج ) ( غیاث ). ج ِ صِبْغ و صِباغ. ( ناظم الاطباء ) . رنگها. نانخورشها. ج ِ صِبْغ و صِبَغ، بمعنی صِباغ. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). رجوع به صِبْغ و صِباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصه باغ بیاراستند. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 421 ).

اصباغ. [ اِ ] ( ع مص ) اصباغ نعمت ؛ تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). اسباغ نعمت بر کسی. ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). رجوع به اسباغ شود. || غوره خرمابن به پختن درآمدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). اصباغ نخله ؛ غوره آن به حال رسیدن درآمدن. ( از اقرب الموارد ). || اصباغ ناقه ؛ افکندن آن بچه موی برآورده را. ( منتهی الارب ). بچه موی برآورده افکندن شتر. ( ناظم الاطباء ). اَصْبَغَت الناقةُ؛ القت ولدهاو قد اشعر. ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). || خوردن گوشت و خون خنزیر: اصبغ یده فی لحم خنزیر و دمه ؛ یعنی خورد آنرا. و این حجت است مر شافعی را بر حرمت نرد و آن بدتر از شطرنج است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

رنگها، جمع صبغ
اصباغ نعمت تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را . یا اسباغ نعمت بر کسی . یا غوره خرما بن پیختن در آمدن . یا اصباغ ناقه افکندن آن بچه موی بر آورده را .

فرهنگ عمید

= صبغ

پیشنهاد کاربران

بپرس