اشکنجه

لغت نامه دهخدا

اشکنجه. [ اِ ک َ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. ( فرهنگ ضیاء ) :
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه.
منوچهری.
چون رهیدی بینی اشکنجه دمار
زآنکه ضد از ضد گردد آشکار.
مولوی.
گه ز بامی اوفتاده گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست.
مولوی.
شاه را گویند اشکنجه ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن.
مولوی.
و رجوع به شکنجه شود.

فرهنگ عمید

= شکنجه

گویش مازنی

/eshkenje/ سکسکه

پیشنهاد کاربران

بپرس