لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
( مصدر ) شنا کردن .
مترادف ها
اشنا کردن
خو گرفتن، اشنا شدن، اشنا کردن، عادت دادن، معتاد ساختن، انس گرفتن، عادی کردن
خو دادن، اشنا کردن، عادت دادن، اشنا ساختن، خودمانی کردن
اشنا کردن، درک کردن، وارد کردن، استنباط کردن، القاء کردن، گماشتن بر
اشنا کردن، اگاه کردن، مسبوق کردن، مطلع کردن
اشنا کردن، پیوستن، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن، مربوط ساختن
اشنا کردن، نشان دادن، معرفی کردن، مرسوم کردن، باب کردن
فارسی به عربی
موسسة فرعیة
پیشنهاد کاربران
تدریب
آشنا کردن ؛ معرفی کردن کسی را بدیگری.
- || نزدیک کردن نه بدان حد که بُرَد ( کارد، شمشیر و امثال آن ) : خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال :
آشنا داند زبان آشنا.
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم.
- || نزدیک کردن نه بدان حد که بُرَد ( کارد، شمشیر و امثال آن ) : خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال :
آشنا داند زبان آشنا.
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم.