گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازدبرق تیر است مر اورا مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
بگفت آنچه خاقان بدو گفته بودکه از کین آن کشته آشفته بود.
فردوسی.
بگفتش بدو آن کجا رفته بودچو خاقان ورا دید کآشفته بود.
فردوسی.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی.
سیاوش بگفت آن کجا رفته بودوز آن کو ز سودابه آشفته بود.
فردوسی.
سپهبد شد آشفته از گفت اوی نشد پند بهرام یل جفت اوی.
فردوسی.
بگفت آنچه با پیلتن گفته بودز طوس و ز کاووس کآشفته بود.
فردوسی.
|| ارغنده. آرغده : که هرگز ندیدم بدینسان دلیر
نه ببر بیان و نه آشفته شیر.
فردوسی.
نگه کرد برزو بدان ده سوارچو شیران آشفته در کارزار.
فردوسی.
سپهدار قارن چه آشفته پیل زمین کرد از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
چو آشفته شد شیر و تندی نمودسر نیزه را سوی او کرد زود.
فردوسی.
شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبردپیل آشفته اگر گرد تو آید بجدال...
فرخی.
همی آمد آشفته چون پیل مست ببازو کمانی و نیزه بدست.
اسدی.
تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت و بهرام با گرز برفت و شیر را بکشت و بر تخت نشست. ( مجمل التواریخ ). || کراشیده. ریخته و پاشیده. درهم وبرهم. زَبَرزیر. شلوغ پلوغ. شوریده و گوریده. کالفته. مختلط. آشوفته : برآنگونه سودابه را خفته دید [ کاوس ]
سراسر شبستان برآشفته دید.
فردوسی.
|| متفرق. پراکنده. پریشان : سپهبدان بر، آشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سوئی همی رانند.
مسعودسعد.
- آشفته شدن موی سر ؛ شعث. شعثان. ناخوار شدن آن : زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی دردست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست.بیشتر بخوانید ...