ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم.
فردوسی.
بروز چهارم برآشفت شاه بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود...
فردوسی.
همه یاد کرد آن کجا رفته بودکه شاه اردوان از چه آشفته بود.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند پیروزشاه برآشفت از آن نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد بی مایه شو.
فردوسی.
چو بشنید پیغام او ساوه شاه برآشفت از آن سنگدل رزمخواه.
فردوسی.
برآشفت از آن اسب او شهریارجهاندیدگان را همه کرد خوار.
فردوسی.
چو بشنید بیژن برآشفت سخت کزو شاه را تیره شد روی بخت.
فردوسی.
سیاوش بدانست کاین کار اوست برآشفتن شاه بازار اوست.
فردوسی.
برآشفت ماننده پیل مست یکی گرزه گاوپیکر بدست.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد، دین او را نباید ستود.
فردوسی.
بسهراب گفت این چه آشفتن است همه با من از رستمت گفتن است.
فردوسی.
مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تیزی و آشفتن است.
فردوسی.
برآشفت کشواد از آن نامدارز بس گرمیش شد فسرده شرار.
فردوسی.
شنیدم که از نیکمردی فقیردل آزرده شد پادشاه کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.
سعدی.
|| برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب : همی ریخت خون سر بیگناه
ازآن پس برآشفت بر وی سپاه.
فردوسی.
بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. ( مجمل التواریخ ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. ( مجمل التواریخ ). || بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با : چو بشنید رستم برآشفت ازوی
بدو گفت ای باب پرخاشجوی.بیشتر بخوانید ...