صفات... آن کودک چه گویم خود که آن کودک
همه...است و... و... ز سر تا آشتالنگش.
سوزنی.
اشتالنگ. [ اِ ل َ ] ( اِ ) بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( انجمن آرای ناصری ). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است ، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. ( تاریخ ابن اسفندیار ). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود. || نوعی از قمار که آنرا با شش عدد بجول بازی کنند و آنرا اشتالنگ بازی خوانند. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( انجمن آرای ناصری ). غاب بازی :
ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ.
شاه داعی شیرازی.