چو بشنید از آسیابان سخُن
نه سر دید از آن کار پیدا نه بن.
فردوسی.
فروماند از آن آسیابان شگفت شب تیره اندیشه اندرگرفت.
فردوسی.
هر آنکس که او فرّ یزدان ندیداز این آسیابان بباید شنید.
فردوسی.
گشاد آسیابان در آسیابه پشت اندرش بار لختی گیا.
فردوسی.
بدو آسیابان بتشویر گفت که جز تنگدستی مرا نیست جفت.
فردوسی.
بشد آسیابان دو دیده پرآب بزردی دو رخسار چون آفتاب.
فردوسی.
پدرْمان یکی آسیابان پیربر این دامن کوه نخجیرگیر.
فردوسی.
از این آسیابان بپرسید مه که بَرْسَم کرا خواهی ای روزبه ؟
فردوسی.
از بس که بر تو برگشت این آسیای گیتی چون مرد آسیابان پرگرد آسیائی.
ناصرخسرو.
آسیابان را به بینی چون از او بیرون شوی وندرین جا هم ببینی چشمت ار بیناستی.
ناصرخسرو.