آلت زرگر بدست کفشگر
همچو دانه کشت کرده ریگ در
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که ، استخوان در پیش خر.
مولوی.
|| نجار. درودگر. چوب تراش. || ( اِ ) دردی می. || سر. || ران. ( منتهی الارب ).اسکاف. [ اِ ] ( ع مص )کفشگر شدن : اسکف فلان ؛ اسکاف گردید. ( منتهی الارب ).
اسکاف. [ اِ ] ( اِخ ) دو موضع بنواحی نهروان از اعمال بغداد. ( منتهی الارب ). نام دو ناحیه بزرگ موسوم به اسکاف علیا و اسکاف سفلی در عراق ، در جوار نهروان و بین بغداد و واسط. بعد از سلجوقیان به هنگام ویرانی نهروان دو ناحیه فوق نیز ویران گشت. جمعی از دانشمندان و مشاهیر از این سرزمین ظهور کرده بنسبت اسکافی معروف شده اند. رجوع به اسکاف بنی جنید شود.
اسکاف. [ اِ ] ( اِخ )( ابوحنیفه ٔ... ) از شعرای مرو بود و در عهد دولت سنجری والی ولایت سخن پروری شد. اگرچه کفشگر بود اما طبعی لطیف داشت و ابیات و اشعار او بسیار است. میگوید:
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت.
هم او راست : رباعی
نه گفته بدی غم تو خواهم خوردن
غمهای ترا بطبع بنهم گردن
من خود بمیان عهد گفتم آن روز
بر گفت تو اعتماد نتوان کردن.
و له :
گر کرد خلاف و نامد امشب یارم
من نیز شراب دیدگان پیش آرم
با نومیدی غم کهن بگسارم
خود فردا را دو صد غم نو دارم.
و این قطعه هم او گفته است ، شعر:
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقه رسوا
ما چو مغزیم در میانه جوز
او چو خسته ست در دل خرما.
و له :
بخور ای سیدی بشادی وناز
هر کجا نعمتی بچنگ آری
دهردر بردنش شتاب کند
گر تو در خوردنش درنگ آری.
( لباب الالباب ج 2 صص 175 - 176 ).
اما ابوحنیفه اسکافی مشهور، غزنوی است و معاصر مسعود غزنوی. رجوع به ابوحنیفه اسکافی غزنوی شود.