نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.
فردوسی.
بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب.
فردوسی.
زیر کبود چرخ بی آسایش هرگز گمان مبر که بیاسائی.
ناصرخسرو.
|| آرام گرفتن. سکون : برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ.
فردوسی.
نیاساید وبرنگردد ز جنگ ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
دلم ز انده بی حد همی نیاسایدتنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
مسعودسعد.
|| پرداختن : نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی.
سعدی ( گلستان ).
|| خوابیدن. خفتن. آرمیدن : بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
فردوسی.
چو آباد جائی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش.
فردوسی.
برادر و پدر و مادرت همه رفتندتو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
ناصرخسرو.
حامد از آن آب بخورد وبیاسود. ( مجمل التواریخ ).|| درنگ کردن. توقف :
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
سنائی.
|| ماندگی گرفتن. رنج راه و کار و سخن و فکر و هر امر دیگر رفع کردن. جمام. بی کار و عملی متعب زمان گذرانیدن : بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
فردوسی.
بمصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا بیاسود شاه و سپاه.
فردوسی.
کئی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یکچند خود با سپاه.
فردوسی.
بیاساید امروز و فردا بگاه همی راند اندر میان سپاه.
فردوسی.
ببود و برآسود و زآنجابرفت به نزدیک خاقان خرامید تفت.
فردوسی.
تو فردا برآسای تا من سپاه بیارم از ایرانیان کینه خواه.
فردوسی.
چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد. ( تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. ( تاریخ بیهقی ). رفتن گرفت [ امیر محمدبن محمود غزنوی ] سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. ( تاریخ بیهقی ). فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود، تا بیاسودند. ( تاریخ بیهقی ).بیشتر بخوانید ...