همی بایدْت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغلها را.
رودکی.
نشاید درون نابسغده شدن نباید که نَتْوانْش بازآمدن.
ابوشکور.
که من مقدمه خویش را فرستادم بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.
عنصری.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این بسغده دلیران کین.
اسدی.
جائی که جنگ باشد پذرفته ایم صلح وآنجا که صلح باشد آسغده ایم جنگ.
سوزنی.
|| گردآمده. فراهم شده : تن و جان چو هر دو فرودآمدند
بیک جای هر دو بسغده شدند.
ابوشکور.
آسغده. [ س َ دَ / دِ ] ( ن مف ) ( از: آ، نا + سغده ، سخته یعنی سنجیده و وزن کرده ) نسنجیده و وزن ناکرده :
خاطر عاطر تو غارت کرد
گنج آسغده ٔنهان قلم.
مسعودسعد.
آسغده. [ س ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) ( از: آ، نا + سُغده ، سوخته ) نیم سوز :
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
اسغده. [ اَ س َ دَ / دِ ] ( ن مف ) ساخته و آماده و مهیا. ( برهان ). آسغده. ( مؤید الفضلاء ). رجوع به آسغده شود.