که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت.
فردوسی.
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم.
فردوسی.
جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است.
فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برُفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت.
فردوسی.
برآمد بَرِ کردیه پر ز دردفراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برُفت.
فردوسی.
چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد.
لامعی.
به آستین خود اندر نهفته دارد زهراگرچه پیش تو در دستها شکر دارد.
ناصرخسرو.
مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟
ناصرخسرو.
مکن دست پیشش اگر عهد گیردازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
آستین گر ز هیچ خواهی پراز صدف مشک جو، ز آهو دُر.
سنائی.
آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است وآن را فدای طرّه یاری نمیکنی.
حافظ.
در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت.
؟
|| آنقدر چیز که در آستین گنجد : قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟
سعدی.
ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی.
حافظ.
|| طریقه. راه : هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد.
سنائی.
|| دهانه خیک و مشک و مانند آن : بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری ( از فرهنگ اسدی ).
- آستین افشاندن ( برفشاندن ، فشاندن ) ؛ بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین ، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن :بیشتر بخوانید ...