وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
هرکه او استیزه با سلطان کندخانه خود سربسر ویران کند.
عطار.
ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندان مران.
مولوی.
ساحران با موسی ازاستیزه رابرگرفته چون عصای او عصا.
مولوی.
قطره با قلزم چو استیزه کندابله است او ریش خود برمیکند.
مولوی.
آن منافق با موافق در نمازاز پی استیزه آید، نی نیاز.
مولوی.
|| جنگ. || خشم. || کین. ( برهان ).