جوانان ز پاکی و ازراستی
نوشتند بر پشت دست آستی.
فردوسی.
قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژّی و کاستی.
فردوسی.
ز کژّی نجوید کسی راستی گر از راستی پر کند آستی.
فردوسی.
تو گفتی که از تیزی و راستی ستاره برآرد همی زآستی.
فردوسی.
بیامد بجستش بر و آستی همی جست از او کژّی و کاستی.
فردوسی.
از گوهر دامنی برافشانم گر آستئی ز طبع بفشانم.
مسعودسعد.
خرامان چو کبک دری از وثاق برون آمدی برزده آستی.
مسعودسعد.
زآن زلفک پُرتاب و از آن دیده پرخواب یک آستی و دامن مشک و گهر آمد.
مسعودسعد.
هرکه او پیشه راستی داردنقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
کنار و آستی جان چو بحر پر در شدکه در ولایت معنی گدای کان من است.
اثیر اخسیکتی.
تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟
خاقانی.
روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
آه از این طائفه زرق سازآستی کوته و دست دراز.
امیرخسرو.
تا که کند آسمان از شفق لاله گون آستی و دامن از خون شهیدان خضاب.
زلالی.
ای همه از رادی و از راستی گیتی زین هردو برآراستی
بی تو جوانمردی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی.
قطران.
استی. [ اَ / ََ-َس ْ ] ( فعل ) -َستی. هستی. قدما گاهی در فعل ناقص «است » یائی مجهول می افزایند که معنی استمرار یا تمنی یا شرط یا شک و تردید از آن استنباط شود و غالباً «استی » را با ادات تشبیه و شک و تمنی مانند: چون و گوئی و پنداری و کاشکی و شاید و باید و حرف شرط آورده اند : ملک گفت اگرچنین است که تو میگویی باید که کار تو ازین بهترستی . ( ترجمه طبری بلعمی ).
اگر چون دلت پهن دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی.
فردوسی.
چون دو رخ او گر قمرستی بفلک برخورشید یکی ذرّه ز نور قمرستی.
عنصری.
گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد امروز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آنستی که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد همه جهان گرفتستی . ( تاریخ سیستان ص 307 ).بیشتر بخوانید ...