بپای بودن ؛ ایستاده بودن. برپای بودن. قائم بودن. برقرار بودن. استوار بودن. مستقر بودن. انتظار دادن. منتظر ماندن. انتظار بردن. معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
... [مشاهده متن کامل]
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای.
فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2254 ) .
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای.
فردوسی.
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای.
فردوسی.
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای.
فردوسی.
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 1908 ) .
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.
فردوسی.
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای.
فردوسی.
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای.
فردوسی.
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای.
فردوسی.
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای.
فردوسی.
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. ( تاریخ بیهقی ) . چون توشه پیغامبران است و توشه پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. ( نوروزنامه ) . دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. ( نوروزنامه ) .
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست.
خاقانی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
... [مشاهده متن کامل]
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای.
فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2254 ) .
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای.
فردوسی.
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای.
فردوسی.
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای.
فردوسی.
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 1908 ) .
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.
فردوسی.
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای.
فردوسی.
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای.
فردوسی.
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای.
فردوسی.
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای.
فردوسی.
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. ( تاریخ بیهقی ) . چون توشه پیغامبران است و توشه پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. ( نوروزنامه ) . دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. ( نوروزنامه ) .
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست.
خاقانی.