استوار

/~ostovAr/

مترادف استوار: امین، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت قدم، ثابت، خلل ناپذیر، دایم، درستکار، درست، راسخ، رزین، سخت، سفت، قائم، قایم، قرص، قویم، متقن، متین، محکم، مدام، مستحکم، مستقر، معتمد، مقاوم، منیع، وثیق

متضاد استوار: بی دوام، سست، نااستوار

معنی انگلیسی:
sergeant major, warrant officer, firm, solid, steadfast, deep-seated, constant, decisive, deep-set, endways, erect, fixed, foursquare, immovable, indefatigable, indefatigably, indissoluble, indomitable, invincible, iron, sound, steady, sure, mighty, rigid, secure, stable, staunch, stereo-, stout, strong, substantial, unfailing, [n.] warrant officer

لغت نامه دهخدا

استوار. [ اُ ت ُ ] ( ص ) ( از پهلوی استوبار یا هستوبار ، به معنی معتقد و ثابت قدم ) پایدار. ثابت. پابرجا . پای برجا. استوان. ( رشیدی ). ثبت. ثابت. ( دهار ). راسخ. ( دهار ) ( منتهی الارب ). رابطالجاش. متین. ( السامی ) ( دهار ) ( زمخشری ) ( مهذب الاسماء ). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. ( غیاث ) ( برهان ) ( سروری ). مستحکم. اکید. مؤکَّد. ( تفلیسی ). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. ( مهذب الاسماء ). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عُرابض. تریص. ( منتهی الارب ). مقابل نااستوار . مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص ؛ استوار برآوردن بنا. ( تاج المصادر بیهقی ). جلفزو جلافز؛ سخت و استوار. صیم ؛ سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج ؛ درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه ؛ ستونهای استوار. جمعلیله ؛ ناقه سخت و استوار. جزل ؛ لفظ درست و استوار. دموج ؛ درآمدن در چیزی و استوار شدن. خَرز؛ استوار کردن کار خود را. مدمش ؛ محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج ؛ صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات ؛ استوار و محکم کردن. جُلاعد؛ شتر نر استوار. صنق ؛ سخت و استوار از هر چیزی. صانق ؛ سخت قوی و استوار. جلعباة؛ ناقه استوار. ذابر؛استوار در علم. دناح ؛ استوار کردن کار. دمک ؛ استوارکردن چیزی را. مسموک ؛ رسن استوار. ذکر؛ سخن بلند و استوار. صلخم ؛ استوار سخت رسا. مصلخم ؛ استوار سخت. صلدام ؛ اسب استوار درشت سم. صلادم ؛ اسپ استوار سخت سم. قردسة؛ استوار گردانیدن. ناقة ذات قتال ؛ شتر استوار وتناور. عسوّر؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه ؛ زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان ؛ استوار کردن کار را. تیاز؛ مرد کوتاه و استواراندام. عجارم ؛ مرد استواراندام. عجرم ؛ مرد سخت استواراندام. علکوم ، علاکم ؛ استوار از شتر و جز آن. عکباء؛ زن استواراندام درشت خلقت. ( منتهی الارب ) :
کرانه گرفتم ز یاران بد
که بنیاد من استوار است خود.
ابوشکور.
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675 ).
بدو گفت ازینها کدامست شاه
سوی نیکویی ها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
زهر دانشی بی گمان بگذرد
همان خوی نیکو که مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) برقرار پایدار ثابت پای برجا . ۲ - محکم مستحکم سخت . ۳ - معتمد امین . ۴ - استواری محکمی . ۵ - درجه ایست در نظامایران میان گروهبان و افسریار و دو مرحله دارد : استوار دوم و استوار یکم معین نایب .

فرهنگ معین

(اُ تُ ) [ په . ] (ص مر. )۱ - محکم ، پایدار، سخت . ۲ - مورد اعتماد، امین . ۳ - درجه ای در ارتش ، میان گروهبان و افسریار.

فرهنگ عمید

۱. محکم، پایدار، پابرجا، سخت: تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱: ۷۰ ).
۲. راست و درست.
۳. امین، مورد اعتماد.
۴. (اسم ) (نظامی ) درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است.
* استوار داشتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی]
۱. برقرار داشتن.
۲. اطمینان داشتن، باور داشتن.
۳. امین شمردن.
* استوار ساختن (کردن ): (مصدر متعدی )
۱. محکم کردن.
۲. [قدیمی] تایید کردن.

واژه نامه بختیاریکا

رُست؛ رُک؛ دار؛ رُت
مَرُهما

جدول کلمات

رسیس

مترادف ها

stable (صفت)
پایدار، پایا، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، باثبات، مداوم

firm (صفت)
پایدار، سفت، سخت، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، متین، راسخ، مستحکم، پرصلابت

constant (صفت)
پایدار، وفادار، دائمی، ثابت، استوار، ثابت قدم، باثبات، ماندگار

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

tenacious (صفت)
سفت، محکم، چسبنده، سر سخت، استوار، مستحکم

sound (صفت)
دقیق، بی عیب، بی خطر، استوار، سالم، مستدل

steel (صفت)
محکم، استوار

sure (صفت)
قطعی، مسلم، محقق، مطمئن، خاطر جمع، پشت گرم، یقین، استوار، متقاعد، از روی یقین، راسخ یقینا

secure (صفت)
محکم، مطمئن، امن، بی خطر، استوار، محفوظ، ایمن، در امان

immovable (صفت)
راسی، ثابت، استوار، راکد، غیر منقول

steady (صفت)
محکم، پر پشت، ثابت، پی در پی، استوار، مداوم، متین، یک نواخت

consistent (صفت)
استوار، نامتناقض، ثابت قدم

steadfast (صفت)
استوار، ثابت قدم، متین

two-handed (صفت)
محکم، قوی، استوار، دارای دو دست

فارسی به عربی

امن (فعل ماض ) , بالتاکید , ثابت , شرکة , صامد , صلب , صوت , عنید

پیشنهاد کاربران

قوی پشت
واژه استوار
معادل ابجد 668
تعداد حروف 6
تلفظ 'ost[o]vār
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: hōstubār, astōbar] ‹ستوار›
مختصات ( اُ تُ ) [ په . ] ( ص مر. )
آواشناسی 'ostovAr
الگوی تکیه WWS
...
[مشاهده متن کامل]

شمارگان هجا 3
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد

استوار ریشه پارسی دارد. اگر پسوند یا پیشوندی به همراه آن بیاید، در پارسی کهن به شیوه ost یا اُست نوشته می شد نه استوار.
متین. [ م َ ] ( ع ص ) درشت و استوار. ( از منتهی الارب ) . استوار. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) . استوار و محکم. ( آنندراج ) ( غیاث ) . محکم و استوار و سخت و درشت. ( ناظم الاطباء ) . پخته کار. رزین. متقن. مبرم. مستحکم. سخت قوی. سخت نیرومند. استوار. صلب. سخت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و املی لهم ان کیدی متین. ( قرآن 183/7 ) . ان اﷲ هوالرزاق ذوالقوة المتین. ( قرآن 58/51 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

رایش چنانکه لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنانکه بازوی گردان بود قوی.
فرخی.
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رأی دولت نیک اختران متین.
فرخی.
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردم متین.
منوچهری.
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن.
منوچهری.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج باد آورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
مغرور به حول و قوت قدرخان و کثرت مدید و بأس شدید و حبل متین و بسطت و تمکین او. ( ترجمه تاریخ بیهقی ایضاً ص 297 ) .
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد.
ناصرخسرو.
چه سخن نیکو و متین رانده اند و بر ایراد قصه اقتصار نموده. ( کلیله و دمنه ) .
قرآن شفا شناس که حبلی است بس متین
سنت نجات دان که صراطی است مستقیم.
خاقانی.
زیر طناب خیمه ات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی حبل متین دیگری.
خاقانی.
ناصرالدین به حزمی متین و قدمی ثابت آن حمله را رد کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 150 ) . موصوف به رای رزین و حزم متین. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 279 ) .

از این واژه در پارسی پهلوی ( ساسانی ) گرفته شده
استوار
بی نقل . [ ن َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی نقل ) بی انتقال . ثابت . دایم و همیشه . ( از حاشیه ٔ لیلی و مجنون چ وحید ص 31 ) . پابرجا : اورنگ نشین ملک بی نقل فرمانده بی نقیصه چون عقل . نظامی .
واژه استوار کاملا پارسی است چون در عربی حازم ودرترکی می شود فیرماه آخر این واژه ترکی واژه ماه است واژه ماه در زبان اوستایی که زبان زرتشتیان بوده و یک شاخه از زبان پارسی است ، پارسیان زرتشتی واجه میگفتند
...
[مشاهده متن کامل]

واجه=واژه
در پارسی نوین و امروزی : واژه
واژه= کلمه ،
خوب این واژه یعنی استوار صد درصد پارسی است.

بجای : باقی. پایدار. ثابت :
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیزگردان و دیگر بجای
بجنبش ندادش نگارنده پای.
فردوسی.
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شد و آوازه ٔعدلش بجای.
نظامی.
بپای بودن ؛ ایستاده بودن. برپای بودن. قائم بودن. برقرار بودن. استوار بودن. مستقر بودن. انتظار دادن. منتظر ماندن. انتظار بردن. معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
...
[مشاهده متن کامل]

سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای.
فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2254 ) .
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای.
فردوسی.
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای.
فردوسی.
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای.
فردوسی.
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 1908 ) .
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.
فردوسی.
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای.
فردوسی.
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای.
فردوسی.
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای.
فردوسی.
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای.
فردوسی.
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. ( تاریخ بیهقی ) . چون توشه پیغامبران است و توشه پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. ( نوروزنامه ) . دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. ( نوروزنامه ) .
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست.
خاقانی.

ترتیب درجه های نظامی:
recruit / private E - 1 سرباز صفر
private E - 2 سرباز دوم
private first class سرباز یکم
specialist / corporal سرجوخه
sergeant گروهبان سوم
staff sergeant گروهبان دوم
...
[مشاهده متن کامل]

sergeant first class گروهبان یکم
master sergeant / first sergeant استوار دوم
sergeant major استوار یکم
third lieutenant ستوان سوم
second lieutenant ستوان دوم
first lieutenant ستوان یکم
captain سروان
major سرگرد
lieutenant colonel سرهنگ دوم
colonel سرهنگ تمام
second brigadier general سرتیپ دوم
brigadier general سرتیپ
major general سرلشگر
lieutenant general سپهبد
general / full general ارتشبد
منبع: سایت chimigan. com

صاحب ثبات ؛ پابرجا.
استوار = پایدار = راسخ = محکم = پابرجا = متین = ثابت قدم
STABLE
FIRM
STEADFAST
STEADY
CONSISTENT
TENACIOUS
بپای ؛ قائم. ایستاده. راست. برپای. استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای.
فردوسی.
همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
...
[مشاهده متن کامل]

به نیکی مرا و ترا رهنمای.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای.
فردوسی.
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای.
فردوسی.
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای.
فردوسی.
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای.
فردوسی.
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای.
فردوسی.
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای.
فردوسی.
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.
فردوسی.
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای.
فردوسی.
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای.
فردوسی.
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای.
فردوسی.
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.
فرخی.
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
منوچهری.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای.
اسدی.

جاویدان
پایدار
ثابت
ثابت
پا بر جا
تنومند و قوی
پایدار، پابرجا، محکم
بادوام
امین، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت قدم، ثابت، خلل ناپذیر، دایم، درستکار، درست، راسخ، رزین، سخت، سفت، قائم، قایم، قرص، قویم، متقن، متین، محکم، مدام، مستحکم، مستقر، معتمد، مقاوم، منیع، وثیق
اُسْتْوار:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "اُسْتْوار " می نویسد : ( ( اُسْتْوار از دو پاره " اُست / وار "ساخته شده است . وار پساوندی است که در بزرگوار و سوگوار نیز دیده می آید ستاک واژه اُست، همان است که در واژه هایی چون استخوان استودان به کار برده شده است و به معنی هر آن چیزی است که سخت و استوار و ستبر است. این واژه را با os در فرانسوی و در انگلیسی و hueso در اسپانیایی می توانیم سنجید . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( شهنشاه را سربه سر ، دوستدار
به فرمانْش بسته کمر ، استوار ؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 228. )

فولادین
متقن
ثابت نگه داشتن
پا بر جای ماندن
جزم
پایدار
اثیل
رسیس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٠)

بپرس