کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود
دلها ز خوی نیک زیانند نه استم.
فرخی.
آخر دیری نماند استم استمگران زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
کفر و ظلم و استم بسیار اوهست لایق با چنین اقرار او.
مولوی.
بازگو از ظلم آن استم نماصد هزاران زخم دارد جان ما.
مولوی.
ان بعض الظن اثم ای وزیرنیست استم راست خاصه بر فقیر.
مولوی.
استم. [ اَ ت َ / -َس ْ ت َ ] ( فعل ) -َستم. صیغه اول شخص مفرد از مصدر مفروض «اَسْتَن ». هستم. ام : آمده استم ؛ آمده ام. شنیدستم ؛ شنیده ام :
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشایند راه.
فردوسی.
من آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
الف قدم که در الف آمدستم.
باباطاهر.