تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مهلکه طغیان چه کنم.
خاقانی.
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم.
حافظ.
|| عدم تقید. || ناز. || بی نیازی خدای تعالی : همچو باران زآسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن.
عطار.
در این وادی ببانگ سیل بشنوکه صد من خون مظلومان بیک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
حافظ.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهانست و مجال آه نیست.
حافظ.
- استغناء از ؛بی نیاز شدن از.- استغناء بخرج دادن ؛ بی نیازی نمودن. استکبار.
- استغناء داشتن ؛ بی نیاز بودن.
- استغناء طبع ؛ مناعت.
- استغنا کردن ؛ بی نیازی نمودن :
مدتی دارم که از اعجاز بخت واژگون
ورنماید لطف و من دانسته استغنا کنم.
شوکت بخاری.