استحقار


مترادف استحقار: تحقیر، تصغیر، خواری، کوچک شماری

لغت نامه دهخدا

استحقار. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) خوار داشتن. ( غیاث ). خُرد شمردن. احتقار. ( منتهی الارب ). استخفاف. استهانت. خردو خوار شمردن. ( منتهی الارب ). حقیر داشتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). حقیر پنداشتن. ( مؤید الفضلاء ). سبکداشت. کوچک و سهل و حقیر شمردن : پادشاهی بدیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد. ( گلستان ). باری پدر بکراهت و استحقار در او نظر همی کرد. ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

حقیرداشتن، حقیرپنداشتن، کوچک شمردن، خردشمردن، خوارکردن
۱ - ( مصدر ) خوار داشتن خرد انگاشتن خرد شمردن . ۲ - ( اسم ) خواری . جمع : استحقارات .

فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) خوار شمردن . ۲ - (اِمص . ) خواری . ج . استحقارات .

فرهنگ عمید

حقیر دانستن، کوچک شمردن، خوار کردن.

پیشنهاد کاربران

خوارداشت. [ خوا / خا ] ( مص مرکب ) استخفاف. استحقار. توهین. تذلیل. تحقیر. تخفیف. اهانت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
از خوارداشت منگر در ذات هیچ چیزی
کآنجا دلیست گویا کو را زبان نبینی.
خاقانی.
- امثال :
زدن بنده خوارداشت خواجه باشد.

بپرس