استجماع

لغت نامه دهخدا

استجماع. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) گرد آمدن خواستن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). فراهم آمدن خواستن. استجفاف. گرد کردن. || گرد آوردن اسب خویشتن را در رفتن و بسیار تیز رفتن. ( منتهی الارب ). || فراهم آمدن. ( منتهی الارب ). فراهم آمدن سیل از هر جای. ( تاج المصادر بیهقی ). گرد آمدن سیل از هر جای. ( منتهی الارب ). || فراهم آمدن هر آن چیز که خوش میکند او را: استجمع له اموره. ( منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

گرد آمدن، فراهم آمدن، جمع شدن.

پیشنهاد کاربران

در عبارت �استجماع توشه کافی از فقه اکبر و اصغر � کلمه استجماع به معنی �جمع کردن� میشه.
توافق کردن

بپرس