جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست.
خسروی.
بخواند آن همه موبدان پیش خویش بیاورد استا و بنهاد پیش.
دقیقی.
خداوند را دیدم اندر بهشت مر این زند و استا همه او نوشت.
دقیقی.
که آنجا کند زند و استارواکند موبدان را بدان بر گوا.
فردوسی.
اگر نیستی اندر استا و زندفرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختندنشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
نهادند [ترکان ] سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن.
فردوسی.
بیامد بیاورد استا و زندچنین گفت کز کردگار بلند...
فردوسی.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود.استا. [ اِ ] ( نف مرخم ) ستایش کننده. ( برهان ) ( جهانگیری ). ستاینده ، چنانکه گویند: خودستا و خوداستاو بدون ترکیب مستعمل نشود. ( رشیدی ). || ( اِمص ) ستایش. اسدی در لغت فرس ذیل افدستا آرد: افد شگفت باشد و ستا ستایش چنانکه دقیقی گفت :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
استا. [ اُ ] ( ص ) مخفف اُستاد که آموزنده باشد. ( برهان ) ( جهانگیری )( غیاث اللغات ). آموزگار. معلم. اوستاد :
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان.
مولوی.
گرچه این عاشق بخارا میرودنه بدرس و نه به استا میرود.بیشتر بخوانید ...