اساسی
/~asAsi/
مترادف اساسی: بنیادی، بنیادین، بنیانی، رادیکال، ریشه ای
برابر پارسی: بنیادی، بنیادین
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
- قانون اساسی ؛ قانونی که اساس و پایه حکومت مملکتی است.
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. اصلی: تفاوت اساسی.
جدول کلمات
مترادف ها
اصلی، تهی، اساسی، بنیادی، پایه ای، بنیانی
مقتضی، اساسی، جسمانی، جسمی، مادی، اصولی، کلی
اصلی، خالص، اساسی، ویژه، خرج دررفته
اساسی
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی
اصلی، حیوانی، ذاتی، اساسی، بنیانی، الی، عضوی، سازمانی، موثر درساختمان اندام، اندام دار، وابسته به شیمی الی، وابسته به موجود الی
موثر، محوری، اساسی
اساسی، مربوط به ته یا بنیان
اصلی، اساسی، بنیادی، بنیانی، تشکیل دهنده، واجب
محکم، با وقار، مهم، ذاتی، اساسی، جسمی، قابل توجه
اساسی، حیاتی، واجب، وابسته به زندگی
اساسی، بنیادی، پایه ای، واقع شده در پایین
اصلی، اساسی
مهم، اساسی
محکم، اساسی، گوشتی، گوشت دار، پرگوشت، مغز دار
اصلی، اساسی، بسیار کهن، خاستگاهی، اصل نخستین
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پایه
حیاتی
بنیادین
واژه هند و اروپایی است نه عربی ، مثلن در انگلیسی می گویند : essential ، در زمان امویان و حجاج بن یوسف ، هم قرآن امروزی ساخته شد و هم عربی امروزی و در این ساخت و ساز ایرانی ها نیز همکاری کردند و بسیاری از واژه ایرانی را در عربی کردند .
در پارسی میانه �بونیک� می گفتند و امروزه نیز می توان بکاربرد.
ریشه ای . . . . . .
بنیادی، بنیادین، بنیانی، رادیکال، ریشه ای
قانون اساسی
پارسیش
دادیک پایه ای
یا دادیک بنیادین
پارسیش
دادیک پایه ای
یا دادیک بنیادین
بنیادی
اصولا