اسار
لغت نامه دهخدا
اسار. [ اِ ] ( ع مص ) اسیر کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). اسر. بردگی. اسارت. اسیری : ملک بفرمود تا همگنان را بگرفتند و در قیداسار کشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 163 ). و آن ملاعین بعضی طعمه شمشیر گشتند و جمعی در قید اسار گرفتار شدند و برخی در لباس خزی و حسار روی بهزیمت نهادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 27 ). او را به انواع حیلت وخدیعت بفریفتند و به کمند مکر به خود بکشیدند و در حبل اسار محکم ببستند و به قلعه استوناوند فرستادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 272 ). چون دانستند که در ذل اسار خواهند افتاد سفرا در میان واسطه کردند. ( جهانگشای جوینی ). || به دوال بستن چیزی را. بستن. || پس مانده گذاشتن. پس خورده گذاشتن.
اسار. [ اِ ] ( اِخ ) کرسی واندِه از ناحیه رش ساحل یُن ، دارای 2842 تن سکنه.
اسار. [ اِ ] ( اِخ ) پیر دِز... حاکم پاریس بسال 1408 م. وی گاه طرفدار ژان سان پُر ( بی ترس ) بود و گاه بر ضد او قیام میکرد و کابوشیَن ها او را بکشتند. ( 1360 - 1413 م. ).
فرهنگ فارسی
۱ - ( مصدر ) اسیر کردن . ۲ - به دوال بستن چیزی را بستن . ۳ - ( اسم ) اسیری بردگی .
حاکم پاریس
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
در گویش مردم شهرستان زرند با ضمه حرف اول به معنای افسار است