بدو گفت من دخت ده مهترم
ازیرا چنین خوب و گندآورم.
فردوسی.
چنان شاهزاده جوانرا بکشت ازیرا جهان گشت با او درشت.
فردوسی.
همه داد کرد و همه داد دیدازیرا که گیتی همه باد دید.
فردوسی.
چو دانا توانا بد و دادگرازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
فردوسی.
همی گفت اگر من گنه کرده ام ازیرا به بند اندر آزرده ام.
فردوسی.
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت ازیرا سزاوار خود کس نیافت.
فردوسی.
ستانی همی زندگانی مردم ازیرا درازت بود زندگانی.
منوچهری.
تابناکند، ازیرا که دو علوی گهرندبچگان آن بنسب ترکه ازین باب گرند.
منوچهری.
دلم از غم همیشه ابرداردازیرا زین دو چشمم سیل بارد.
( ویس و رامین ).
زفتحش کنیت آمد وز ظفر نام ازیرا یافته ست از هردوان کام.
( ویس و رامین ).
ازیرا خامه یزدانْش خوانندرسول نامه یزدانْش دانند.
ناصرخسرو.
با نیک بنیکی بکوش ازیرابد جز که سزاوار بد نباشد.
ناصرخسرو.
از کرده خود یاد کن و بگری ازیرابر عمر به از تو بتو کس نوحه گری نیست.
سنائی.
بگو دل را که گرد غم نگرددازیرا غم بخوردن کم نگردد.
مولوی.
و رجوع به ازایرا شود.ازیرا. [ ] ( اِخ ) شهرکیست بناحیت پارس از میان پسا و داراگرد، آبادان. ( حدود العالم ).