چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرشیدوردیکی آزور مرد بیخواب و خورد.
فردوسی.
مگر گوسفندش بود صدهزارهمان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرْسنه کالبد برْهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
فردوسی.
دل آزور مرد باشد بدردبگرد طمع تا توانی مگرد.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت.
فردوسی.
بچیزی فریبد دل آزورکه باشد نیازش بدان بیشتر.
اسدی.
آزور. ( ص مرکب ) آزوَر :
جرعه جام خود اگر بخورم
نکند درد منتم رنجور
فرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور.
انوری.
دهان تیر چنان باز مانده از پی چیست اگر نشد بجگرگوشه عدوت آزور؟
کمال اسماعیل.
ازور. [ اَ وَ ] ( ع اِ ) لشکر. || ( ص ) مایل. کج. کژ. || آنکه یک جانب سینه او برآمده و جانب دیگر درآمده باشد. پهن سینه. ج ، زور. ( منتهی الارب ). || کژسینه. ( مهذب الاسماء ). || سگ باریک سینه و یکرویه و بدنباله چشم نگرنده. || آنکه گاه شتافتن یک سوی سینه خویش پیش اندازد. آنکه با یک جانب و متمایل بیک نیمه بدن در سیر برآید هرچند که در سینه او میل و کژی نباشد. ( منتهی الارب ).
ازور. [ اَ وَ ] ( اِخ ) کوهی است در افریقا اندر بلاد کزولة، طول آن ده روزه راه است و آن از بحرالمحیط خارج شود و در وی قطعات آهن یافت شود. ( نخبة الدهر دمشقی ص 239 ).