ملک الشعرای بهار در سر گذشت خود می گوید:
در هجده سالگی در جشن ها شعر می خواندم و کسانی که در آنجا حضور داشتند، باور نمی کردند که این شعر ها را من سروده باشم. به همین دلیل روزی در محفلی که جمعی از شعرا و ادیبان حضور داشتند، به قصد آزمایشم بر آمدند و به من چهار کلمه دادند که آنها را در یک رباعی بکار ببرم. این چهار کلمه که هیچگونه تناسبی با هم نداشت ، عبارت بود از: تسبیح، چراغ ، نمک ، و چنار .
... [مشاهده متن کامل]
اما من بعد از پنج دقیقه رباعی زیر را سرودم :
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد، ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
.
آنها که بسیار شگفت زده شده بودند، بر آن شدند که دیگر بار چهار کلمه ی دشوار تر به من بدهند و این چهار کلمه را انتخاب کردند : خروس، انگور، درفش و سنگ و از من خواستند که آن ها را در یک رباعی بکار گیرم و من بی درنگ سرودم:
برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه ی مشت است و درفش
جور من و دل صحبت سنگ است و سبوست
.
باری . . . آنان مرا تشویق ها نمودند، اما در این مجلس جوانکی بود بسیار خودخواه و پر مدعا و عنوان کرد که من این آزمایش را نمی پذیرم و این بار خود به تنهایی چهار کلمه ی دیگر را بر کاغذی نوشته و به من داد تا با آنها یک رباعی بسرایم. این چهار کلمه که کاملا ً با هم بی ارتباط بود، عبارت بود از: آینه، ارّه، کفش و غوره و من بعد از چند دقیقه رباعی زیر را خطاب به جوانک خودخواه ساختم:
چون آینه نور خیز گشتی، احسنت!
چون ارّه به خلق تیز گشتی، احسنت!
در کفش ادیبان جهان پا کردی
غوره نشده ، مویز گشتی ، احسنت!
پیرایه یغمایی
در هجده سالگی در جشن ها شعر می خواندم و کسانی که در آنجا حضور داشتند، باور نمی کردند که این شعر ها را من سروده باشم. به همین دلیل روزی در محفلی که جمعی از شعرا و ادیبان حضور داشتند، به قصد آزمایشم بر آمدند و به من چهار کلمه دادند که آنها را در یک رباعی بکار ببرم. این چهار کلمه که هیچگونه تناسبی با هم نداشت ، عبارت بود از: تسبیح، چراغ ، نمک ، و چنار .
... [مشاهده متن کامل]
اما من بعد از پنج دقیقه رباعی زیر را سرودم :
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد، ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
.
آنها که بسیار شگفت زده شده بودند، بر آن شدند که دیگر بار چهار کلمه ی دشوار تر به من بدهند و این چهار کلمه را انتخاب کردند : خروس، انگور، درفش و سنگ و از من خواستند که آن ها را در یک رباعی بکار گیرم و من بی درنگ سرودم:
برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه ی مشت است و درفش
جور من و دل صحبت سنگ است و سبوست
.
باری . . . آنان مرا تشویق ها نمودند، اما در این مجلس جوانکی بود بسیار خودخواه و پر مدعا و عنوان کرد که من این آزمایش را نمی پذیرم و این بار خود به تنهایی چهار کلمه ی دیگر را بر کاغذی نوشته و به من داد تا با آنها یک رباعی بسرایم. این چهار کلمه که کاملا ً با هم بی ارتباط بود، عبارت بود از: آینه، ارّه، کفش و غوره و من بعد از چند دقیقه رباعی زیر را خطاب به جوانک خودخواه ساختم:
چون آینه نور خیز گشتی، احسنت!
چون ارّه به خلق تیز گشتی، احسنت!
در کفش ادیبان جهان پا کردی
غوره نشده ، مویز گشتی ، احسنت!
پیرایه یغمایی