ازایرا

لغت نامه دهخدا

ازایرا. [ اَ زی ] ( حرف ربط ) ( شاید مرکب از: از + این + را ) اَزیرا. برای این. بدین علت. از این سبب. بدین جهت. ایرا. چه. زیرا. زیرا که. از آن روی :
ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
بیک پشه از بُن ندارد خرد
ازایرا کسی را بکس نشمرد.
فردوسی.
چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
فردوسی.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک.
فردوسی.
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
ازایرا ندارد بر کس شکوه.
فردوسی.
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی.
منوچهری.
دروغ ایچ مسگال ازایرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست.
ناصرخسرو.
بدو گفت کز خانه آواره ام
ازیرا یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند.
( ویس و رامین ).

فرهنگ عمید

= ازیرا

پیشنهاد کاربران

بپرس