از پوست به در آمدن: بی رودربایستی شدن.
( ( بازرگان چون این همه دلجویی و تازه رویی و مهمان نوازی و نیکو خصالی از او مشاهده کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود، از پوست به درآمد و مقصود حال او در میان نهاد و گفت: ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۱۱۹ ) .
( ( بازرگان چون این همه دلجویی و تازه رویی و مهمان نوازی و نیکو خصالی از او مشاهده کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود، از پوست به درآمد و مقصود حال او در میان نهاد و گفت: ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۱۱۹ ) .