از هوش رفتن ؛ بیهوش شدن. ( یادداشت دهخدا ) :
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته.
نظامی.
زان رفتن و آمدن چه گویم
... [مشاهده متن کامل]
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم.
؟
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته.
نظامی.
زان رفتن و آمدن چه گویم
... [مشاهده متن کامل]
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم.
؟
پس افتادن
لهجه و گویش تهرانی
غش کردن
لهجه و گویش تهرانی
غش کردن
بی هوش شدن از حال رفتن
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن :
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.
سعدی.
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.
سعدی.
از هوش رفت :بیهوش شد
از هوش رفتن : بی هوش شدن
از هوش رفتن : بی هوش شدن