شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کار هست.
عطار.
|| ( اِ مرکب ) از عهده ٔ: این کار از دست... برنمی آید.- از دست برآمدن و برنیامدن کاری ؛ از عهده برآمدن و برنیامدن. ممکن بودن و میسر شدن یا نشدن :
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی.
سعدی.
- از دست برخاستن ؛ از دست برآمدن : اگر از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام خضر می نوشم ز باغ عمر گل چینم.
حافظ.
- از دست بردن ؛ ازهوش بردن : دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
حافظ.
مرا می دگرباره از دست بردبمن باز بنمود می دستبرد.
حافظ.
- از دست برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) ( برهان ) : بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی.
ظهیر فاریابی.
- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن. مضطرب و بیقرار و بی اختیار کردن : پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم.
حافظ.
- از دست دادن ؛ فاقد شدن. اشتراء : امر شه راو حکم اﷲ را
نه بدادم بهیچوقت از دست.
مسعودسعد.
- از دست دهرجستن ؛ مردن. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ).- از دست ربودن ؛ اِمتخاط. ( منتهی الارب ).
- از دست رفتن و از دست شدن ؛ از تصرف خارج شدن :
مبر غم بچیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست.
اسدی.
در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند... چنانکه هر دو جهان از دست بشود. ( کلیله و دمنه ).برادران و عزیزان ملامتم مکنید
که اختیار من از دست شد چو تیر از شست.
سعدی.
- || بیخود شدن. بی اختیار شدن.( از مؤید الفضلاء ) ( از غیاث ) ( از برهان ). مدهوش شدن. از هوش بشدن. نابود شدن. مردن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست.
نظامی.
من ترا دیدم و ز دست شدم می وصلت نخورده مست شدم.
نظامی.
بیشتر بخوانید ...