لغت نامه دهخدا
- از بیخ افتادن و از بیخ برکنده شدن ؛ انقعاث. انقعاف. انقعار. انجعاف. تقرب. ( منتهی الارب ).
- از بیخ برانداختن و از بیخ برکندن و برکشیدن و برآوردن ؛ از بن برآوردن. ( آنندراج ). قلع. اقتلاع. اباحة. اسحات. اقتیاض. اقتتات. الحاف. تقریب. ( منتهی الارب ). رجوع به ترکیب از بن برآوردن و از بن برکندن ذیل از بن شود.
- ازبیخ برکنده ؛مستأصل.
- از بیخ عرب شدن ؛ استنکاف کردن. انکار. حاشا کردن. تکذیب کردن. منکر شدن به تمام.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
بیخ به معنای ریشه و اصل ( همان ریشه به عربی ) است.
از بیخ یعنی از ریشه چیزی، از اصل و اساس، از مبنا و غیرهم❤️
از بیخ یعنی از ریشه چیزی، از اصل و اساس، از مبنا و غیرهم❤️
از بیخ: [عامیانه، اصطلاح] یکسره، به کلی، کاملن.