اریارق. [ ] ( اِخ ) حاجب سالار هندوستان در زمان محمود غزنوی که مسعود در آغاز سلطنت وی را مثال داد تاببلخ رود. در همان اوان از هراة نامه توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بودو او [ خواجه احمد حسن ] اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است ، صواب آن است که با من بروی و آن خداوند [ مسعود ] را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت. ابوالفضل بیهقی آرد: ذکر القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک الی ان قتل بالغور، رحمة اﷲ علیه بیاورده ام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود رضی اﷲ عنه که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را، و در ملک محمد خود تن فراایشان نداد ودرین روزگار که خواجه بزرگ احمدحسن وی را از هندوستان به چه حیلت برکشید و چون امیر را بدید گفت : ( ( اگر هندوستان بکار است نباید که نیز اریارق آنجا شود ) )و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه دار و سرکش با غازی سپاه سالار بیکجا و دشوار آمدن پدریان و محمودیان بدین بزرگی دیدن ایشان را، چه خرد دیده بودند. چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه سالار را دو کدخدای شایسته دبیرپیشه گرم و سرد چشیده نه که پیداست که از سعید صراف و مانند وی چاکرپیشگان خامل ذکر کم مایه چه آید - و ترکان همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد هر چند بتن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند چه چاره باشد از افتادن خلل. محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند، و بلا و قضا برین حالهایار شد، یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را میشمرند و هر چه رود با عبدوس میگویند تا وی باز می نماید. و آن دو خامل ذکر کم مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند، و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادنداذل من النعل و اخس من التراب باشند، و چون توانستندی دانست ؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده.و این دو مرد بر کار شدند و هر چه رفت دروغ و راست روی میکردند و با عبدوس میگفتند، و امیر از آنچه می شنید دلش بر اریارق گران تر میشد، و غازی نیز لختی از چشم وی میافتاد و محمودیان فراخ تر در سخن آمدند. و چون پیش امیر از این ابواب چیزی گفتند، و روی نمود و میشنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای ، که درشراب لافها زده بودند که ( ( ایشان چاکران سلطانند ) )، و بجای آوردند که ایشان را بفریفته اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که اگر خداوندان ایشان نباشند سلطان ایشان را کارهای بزرگ فرماید. و دیگر آفت آن آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس لعنه اﷲ او را رشته برنتوانستی تافت ، وی هرگز شراب نخورده بود، چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد در شراب آمد و خوردن گرفت ، و امیر چون بشنید هر دو سپاه سالار را شراب داد، وشراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد، و با شراب خوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت و آغازید، بحکم آنکه سپاه سالار بود، لشکر را نواختن و هر روز فوجی رابخانه بازداشتن و شراب و صلت دادن ، و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی بزرگان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتکین را مخنث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرائی را، بکتغدی ، کور و لنگ ، ودیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی. ازعبداﷲ شنیدم که کدخدای بکتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه سالار برافتادند، گفت یکروز امیر بار نداده بود و شراب میخورد، غازی بازگشت با اریارق بهم ، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند، سالار بکتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلکاتکین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد می بگذرانند، اگر صواب بیند به بهانه شکار برنشیند با غلامی بیست ، تا وی با بوعبداﷲ و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند. گفت ( ( سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد ) ). و برنشستند و برفتند. وبکتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز و یوز وهر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند،این سه تن بر بالا[ یی ] بایستادند با سه کدخدای ، من و بواحمد تکلی کدخدای حاجب بزرگ و امیرک معتمدعلی ، و غلامان را با شکره داران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم. مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپاه سالار، بکتغدی گفت طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه داده اند، ولیکن هر دو دلیر و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران ، تا امیر محمود ایشان رابرکشید و در درجه بزرگ نهاد تا وجیه گشتند، و غازی خدمتی سخت پسندیده کرد این سلطان را بنیشابور تا این درجه بزرگ یافت. و هر چند دل سلطان ناخواهان است اریارق را، و غازی را خواهان ، چون در شراب آمدند و رعنائیها میکنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. ولیکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کرد، وچون رشته یکتا شد آنگاه هر دو برافتند تا ما از این غضاضت برهیم. حاجب بزرگ و علی گفتند تدبیر شربتی سازند یا رویاروی کسی را فراکنند تا اریارق را تباه کند. سالار بکتغدی گفت این هردو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود. تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نمائیم و کسان گماریم تا تضریبها میسازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراخ تر زیادتها میکنند و می بازنمایند تا حال کجا رسد. برین بنهادند و غلامان و شکره داران بازآمدند و روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان و حاشیه همه بخوردند و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن را پیش گرفتند و روزی چند برین حدیث برآمد و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق. گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکند، و روا نیست که سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد غازی بصلاح آید. خواجه اندرین چه گوید؟خواجه بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم. و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض. اگر رأی عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفه ماست و معتمدتر همه خدمتکاران و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم ، آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرمائیم. خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت. زندگانی خداوند دراز باد، آنچه گفته آمد در باب اریارق ، آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجاتعدی و تهوری رفت ، و نیز وی را آنجا، بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلهانهاد، و امیرمحمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که ( ( ولیعهد پدر امیر مسعود است ، اگر وی رضا دهدبنشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید ) ) و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی طاعتی آمد که بدان دل مشغول باید داشت.و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان ، سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود، بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، فرمان خداوند راست. امیر گفت بدانستم ، و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم. خواجه گفت فرمان بردارم ، و بازگشت ومحمودیان فرو نه ایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شر بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند و بیشتر ازین لشکر در بیعت وی اند. روزی امیر بارداد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچها آوردن گرفتند، پیش امیر بر تخت یکی و پیش غازی و پیش اریارق یکی ، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی ، پیش ندیمان هر دو تن را یکی و بوالقاسم کثیر برسم ندیمان می نشست و لاکشته و رشته فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجه بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکوئی گفت. ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است ، و ما جانها فدای خدمت داریم ، ولیکن دل ما را مشغول میدارند، و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت این سوداست و خیالی باطل ، هم اکنون از دل شما بردارد، توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی باشد، آنگاه رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاطبالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت : تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن ؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور - و ما با سپاهان بودیم - که هیج بنده نکرد و از غزنین بیامد. و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم ، اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد. و میشنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می نمایند و دل ایشان مشغول میدارند، از آن نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد، که ما سخن هیچ کس در باب ایشان نخواهیم شنید. خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت. وهر دو سپاه سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیرفرمود تا دو قبای خاص آوردند و هر دو بزر، و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است ، قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند، و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند، و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند همه مرتبه داران درگاه با ایشان تا بجایگاه خود بازشدند. و مرا که بوالفضلم این روز نوبت بود، اینهمه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم. پس از بازگشتن امیر فرمود دو مجلس جام زرین باصراحیهای پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردنددو سالار را، و بوالحسن کرخی ندیم را گفت بر سپاه سالار غازی رو و این را براثر تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند، و بگوی که از مجلس ما ناتمام بازگشتی ، با ندیمان شراب خور با سماع مطربان ، و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت ، و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم درسرای رفت. و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست ، و زمانه بزبان فصیح آواز میداد ولیکن کسی نمی شنود:بیشتر بخوانید ...