گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
ابوشکور.
آستین ازبرای رنج و الم تا به آرنج برزنی هر دم.
اسدی ( از شعوری ).
زبهر سنگ ملمع که آیدت در دست بسا کسان که شکستی بسنگشان آرنج.
امیرخسرو دهلوی.
|| یاز. ذراع. اَرَش.ارنج. [ اَ رَ ] ( اِ ) آرنج. ( جهانگیری ). بندگاه ساعد و بازو. مرفق. ( برهان ).
ارنج. [ ] ( اِ ) قسمی ماهی دریای خزر و آنرا ماش نیز نامند.