بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو شد زورش از تن سپس آرمید.
فردوسی.
پراندیشه شد تا چه آمد پدیدکه یارد بدین جایگه آرمید؟
فردوسی.
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ گوان آرمیدند یکسر ز جنگ.
فردوسی.
هر آنکس که چشمش سنان تو دیدکه گوید کز آن پس روانْش آرمید؟
فردوسی.
هم از مهر مهتر دلش نارمیدچو باد دمان پیش رستم رسید.
فردوسی.
نه شب خواب کرد و نه روز آرمیدنه می خورد نه نیز رامش گزید.
فردوسی.
بگفت و برانگیخت شبدیز رانداد آرمیدن دل تیز را.
فردوسی.
چو بدخواه جنگی ببالین رسیدنباید ترا با سپاه آرمید.
فردوسی.
دد و دام و هر جانور کش بدیدز گیتی به نزدیک او آرمید.
فردوسی.
همی رفت تا شهر رستم رسیدیکی روز جائی همی نارمید.
فردوسی.
چو دانشگر این قولها بشنودپس آنگه زمانی فروآرمد...
طیّان.
بروز از هیچگونه نارمیدی چو گور و آهو از مردم رمیدی.
( ویس و رامین ).
گفت این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. ( تاریخ بیهقی ).سپاه آرمیدند بر جای خویش
همان شب مهان را بهو خواند پیش.
اسدی.
بس بی آراما که بستد زو بی آرامی جهان تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید.
ناصرخسرو.
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش.سعدی.
ز یادملک چون ملک نارمندشب و روز چون دد ز مردم رمند.
سعدی.
بی تو از دردم آرمیدن نیست وز توام طاقت بریدن نیست.
کمال خجندی.
|| دوام کردن. باقی ماندن. مقام کردن : چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.
فردوسی.
|| زیستن : بمردار خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.
فردوسی.
- آرمیدن از چیزی ؛ ترک گفتن آن : بیشتر بخوانید ...