ارمام

لغت نامه دهخدا

ارمام. [ اِ ] ( ع مص ) پوسیدن استخوان. ( منتهی الأرب ). || خاموش شدن. ( زوزنی ) ( منتهی الأرب ). خاموش گشتن. || مغزدار گشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). مغز داشتن. ارمام عظم ؛ بامغز شدن استخوان. ( منتهی الأرب ). || ارمام بلهو؛ ببازی گرائیدن. مائل ببازی شدن.

ارمام. [ اَ ] ( ع ص ) ( جمع است و واحد را بدان وصف کنند ) حبل ارمام ؛ حبل رمام. ریسمان پوسیده. رسن کهنه و پوسیده. ( منتهی الأرب ).

ارمام. [ اَ ] ( اِخ ) کوهی است در دیار باهلةبن اعصر و گویند ارمام وادیی است که به ثلبوت از دیار بنی اسد ریزد و گویند وادیی است بین حاجر و فید. ( معجم البلدان ). || یوم ارمام ؛ از ایام عرب است. راعی راست :
تبصر خلیلی هل تری من ظعائن
تجاوزن ملحوبا فقِلن متالعا
جواعل َ اَرمام شمالاً و صارة
یمیناً فقطعن َ الوِهادَ الدوافِعا.
و در کتاب متعةالادیب آمده که ارمام موضعی است وراء فید بین حاجر و فید و آن وادیی است و نصرگوید ازمام با زای معجم ، وادیی است بین فید و مدینه بر طریق جادة، بین آن و فید قریب چهل میل است. ( معجم البلدان ).

پیشنهاد کاربران

بپرس