گهی آرَمْده و گه آرُغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
سوی رزم آمد چو آرُغده شیرکمندی ببازو سمندی بزیر.
فردوسی.
سراپرده ای نیز دیدم بزرگ سپاهی بکردار آرغده گرگ.
فردوسی.
شیر آرُغده اگر پیش تو آید بنبردپیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال
پیل پیخسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه میدان تو یابد چنگال.
فرخی.
اگر الفغده بستدند از من نیست جانم چو شیر آرغده
شکر این حال چون توانم کرد
که مرا بستدند الفغده ؟
ابوالفرج رونی.
آرغده. [ رَ دَ /دِ ] ( ن مف / نف ) حریص. آزور. شَرَهمند :
آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک
پرورده مکارم اخلاق تو منم.
منوچهری.
|| مستی که باز طالب شراب باشد.ارغده. [ اَ غ ُ دَ / دِ ] ( ص ) آرغده. ( مؤید الفضلاء ). غضبناک. خشمگین. ( برهان ). خشمناک. ( شعوری ). || صاحب حرص. ( برهان ). حریص. خداوند شره. ( برهان ). رجوع به آرغده شود.