دل جنگجویان ازاو شد بدرد
نیارد کسی رزم او یاد کرد.
فردوسی.
کس از نامداران و شاهان گُردچنین رنجها برنیارد شمرد.
فردوسی.
کس این رازپیدا نیارست کردبماندند با درد و رخساره زرد.
فردوسی.
نیارد شدن پیش گُرد گزین نشیند براه وی اندر کمین.
فردوسی.
بدرگاه خسرو بدی روز و شب نیارست بر کس گشادن دو لب.
فردوسی.
نیارست کردن کس آنجا گذرزدیوان و پیلان و شیران نر.
فردوسی.
کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه.
فردوسی.
ندارم سواری ورا هم نبرداز ایران نیارد کس این کار کرد.
فردوسی.
همی این بدان آن بدین گفت ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه.
فردوسی.
هیچکس دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید زهر باشد و هلاک شوند. ( نوروزنامه ). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. ( نوروزنامه ). و از آن پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن. ( مجمل التواریخ ). و رجوع به یارستن شود.آرستن. [ رَ ت َ ] ( مص ) مخفف آراستن :
بسیار مشو غره بدین حسن دلاویز
کاین حسن دلاویز تو از عشق من آرست.
سلمان ساوجی.
ارستن. [ اَ رَ ت َ ] ( مص ) مخفف آراستن. ( جهانگیری ) ( برهان ). رجوع به آراستن شود. || توانستن. ( جهانگیری ) ( برهان ). یارستن.