فریدون نهاده دو دیده براه
سپاه و کلاه آرزومند شاه.
فردوسی.
دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان.
فردوسی.
چو آگاه شد خسرو از کارشان نبود آرزومند دیدارشان.
فردوسی.
همی راند حیران و پیچان براه بخواب و [ بخشک و؟ ] به آب آرزومند شاه.
فردوسی.
مثالها رفت بخراسان ، بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزّ و جل بودند. ( تاریخ بیهقی ).آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا بسلامت ز درم بازآید.
حافظ.
|| حریص. آزوَر : بپرسید دیگر که خرسند کیست
به بیشی ز چیز آرزومند کیست ؟
فردوسی.
|| کامجوی. مرادطلب. حاجتمند. حاجتومند: شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
|| راجی. مرتجی. آرزوخواه. متمنی. مشتهی. || در حسرت. تمارزو. محتاج : آرزومند آن شده تو بگور
که رسدنانْت پاره برزم.
رودکی.
رفیقان او با زر و ناز و نعمت پس او آرزومند یک تا زغاره .
ابوشکور.
چنین است کیهان ناپایداردر او تخم بد تا توانی مکار
یکی روز مرد آرزومند نان
دگر روز بر کشوری مرزبان.
فردوسی.
تو شادان زی و خوش خور و به آرزو رس بداندیش توآرزومند نانی.
فرخی.
- آرزومند بودن ، آرزومند شدن ؛ اشتیاق. ( زوزنی ). حنین.- آرزومند کردن ؛ تشویق.( دهّار ).