غزل
کاشکی دلبر من با دل من داد کندگاهگاهی بنگاهی دل من شاد کند
«آن سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی
بپر زاغ کسی آتش را باد کند»
باده تلخ دهد بوسه شیرین ندهد
داوری کو که میان من و او داد کند.تا چند خو بخلوت و خاموشی
چندی بباغ چم بقدح نوشی
ساقی کجاست کزمی پیراری
از من برد خمار پرندوشی
آهوی مشک موئی و با آهو
همواره بینمت بخطا کوشی
مشک اندرون نافه بود و اینک
بیشتر بخوانید ...